داستان عشق نیلوفر و امیر

منو امیر خیلی باهم صمیمی بودیم اون روز من رفتم تو ماشین امیر دوتایی تنها بودیم!


اهنگ شاد گذاشته بودیم میرقصیدیم مسخره بازی در میاوردیم میخندیدیم!یهو امیر ساکت شد

هیچی نمیگفت بهش گفتم چیشد چرا ساکت شدی؟


گفت میخوام ی چیزی بهت بگم...گفتم چی؟


گفت من خیلی دوست دارم اندازه نداره این عشق ماله الان نیست

من از بچگی تورو میخواستم توچی هیچ حسی به من داری یانه؟

از خوشحالی نمیدونستم چی بگم منم عشقمو اعتراف کردم بهش گفتم از 12سالگی میخواستمش

و عاشقش بودم!

خیلی خوشحال شد بهترین روزهای زندگیمونو میگذروندیم...

چون دختر عمو پسرعمو بودیم کسی کاری بهمون نداشت همیشه پیش هم بودیم...

صبح ها میومد خودش میبردم مدرسه ظهر میومد دنبالم...

حلقه خرید برا جفتمون...اسم بچه هامونو انتخاب کردیم همیشه بهش میگفتم

عروسی که کردیم سریع باید بچه دار شیم من عاشق بچه بودم اونم میگفت چشم

رو چشمم ولی خودش زیاد علاقه ای به بچه نداشت بخاطره من قبول میکرد همیشه میگفت :

هرچی تو بخواهی منم همونو میخوام ...

ی روز بهم گفت چون دختر عمو پسرعمو هستیم بریم ازمایش بدیم ببینیم ی وقت مشکلی نداشته باشیم

با اینکه میترسیدم ولی قبول کردم...

رفتیم ازمایش دادیم روز بعدش امیر رفت جوابو گرفت گفت مشکلی نبوده...

خیلی خوشحال شدم...3ماه از ازمایش دادنمون میگذشت

امیر هنوزم باهام مهربون بود هرروز با ی شاخ گل و ی هدیه میومد پیشم

ولی گاهی تو خودش بود هرچی هم میپرسیدم جواب سر بالا میداد

ما واقعا عاشق بودیم ی عشق واقعی بین ما بود ی عشقی که الان خیلی کم تو این زمونه مثلش پیدا میشه

...

ی روز جمعه اومد دنبالم ساعت 9صبح رفتیم بیرون کل شهرو گشتیم

همه جا رفتیم ظهر هم رفتیم ناهار خوردیم بعد رفتیم بازار به هرچی نگاه میکردم

بدونه اینکه چیزی بپرسه برام میخریدش شب هم رفتیم

شهربازی شام خوردیم بعد منو رسوند خونه با کلی پلاستیک وسیله هایی بودن که خریده بودیم

لباس بدلیجات کفش عروسک همه چی...

ی بوس محکم کردمش و گفتم بهترین روز زندگیم امروز شد خواستم پیاده شم که...

ی لبخند تلخ بهم زد و گفت چند دقیقه وایسا کارت دارم...

ته دلم خالی شد با ترس نگاش کردم گفتم چیزی شده؟؟

گفت خودت میدونی نفسه منی تمام زندگیمی میدونی چقد دوست دارم

عاشقتم طاقت نیاوردم پریدم وسط حرفشو گفتم مردم امیر چیشده؟

گفت من نمیتونم باهات باشم باید جداشیم...

مردم اون لحظه،برا همیشه روحم مرد،زندگیم تموم شد،نابود شدم...

بدون اینکه چیزی بگم فقط اشک میریختم و نگاش میکردم اونم پا به پایه من اشک ریخت...

برام حرف زد گفت بخاطره خودته ولی من هیچی نمیشنیدم فقط زار میزدم التماس میکردم

که اینکارو نکن باهام من بدونه تو میمیرم اونم با گریه فقط میگفت نمیشه نمیتونم...

پیاده شدم رفتم توخونه 1هفته تب و لرز خیلی شدیدی کردم..

اگه داداشم نبود حتما بلایی سر خودم میاوردم همیشه مراقبم بود ی چیزهایی فهمیده بود!20

روز تو بیمارستان بودم وقتی یکم بهتر شدم ی شوک دیگه بهم وارد شد...

ی خبر دیگه بهم رسید...

امیر رفته خاستگاری قراره عقد کنن...
خلاصش میکنم....

برا اینکه کسی نفهمه تو عقدش رقصیدم بهش تبریک گفتم با بغضی که تو گلوم بود

تو لباس دامادی کناره ی عروسه دیگه ای دیدمش فقط تونستم تو بغلش گریه کنم

همه هم این کارمو گذاشتن پای صمیمی بودنمون و خواهر برادر بودنمون...زنش بهم گفت ناراحت نباش

مواظب داداشت هستم خوشبختش میکنم...

من شدم خواهره عشقم ...

اونهایی که عاشق یکی بودن بعد همه میگفتن تو خواهرشی میفهمن من چی کشیدم ...

دوباره افسردگی هام شروع شد ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا منو ترک کرد...

بعد از ی مدت خانومش حاملش شد...

بچشون به دنیا اومد دختر بود خیلی ناز بود اون روز فهمیدم چرا عشقم بدونه اینکه بهم بگه ترکم کرد...

رفتم بیمارستان بهش گفتم مبارک باشه دختره قشنگی خدا بهت داده یهو منو گرفت

تو بغلش زد زیر گریه و گفت منو ببخش من بخاطره همین بچه تورو ترک کردم

تو با من نمیتونستی بچه دار شی تو عاشق بچه ها بودی...

شوکه شدم اون بدونه اینکه به من بگه خودش تصمیم گرفت

منو بخاطره بچه که اگه میفهمیدم برا همیشه قید بچه رو میزدم ترک کرد...

دستامو مشت کردم و زدمش و گریه کردم و هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم

هیچ جوابی بهم نداد گذاشت خودمو خالی کنم فقط همرام گریه کرد و گفت نامردم

 اگه این بچه رو بغلم بگیرم ازش متنفرم همین بچه تورو از من گرفت..

از حال رفتم وقتی بهوش اومدم داداشم بالاسرم بود سرم بهم وصل بود.

 تو بیمارستان بودیم داداشم نگذاشته بود کسی بفهمه چیشده همه چیو فهمیده بود.

 میدونست ولی دیگه مطمئن شد ولی هیچ وقت به روم نیاورد!

منم سعی کردم امیر رو مثه داداشم بدونم زندگی خوبی نداره زنش همیشه ناراحته میگه

نه منو میخواد نه بچشو هنوز عاشق منه از تو چشماش معلومه از نگاه هاش از خیره شدناش .

اینقدری به من اهمیت میده همه جا به زنش نمیده منم اینو نمیخوام میخوام

 دیگه زندگیشو بکنه راه منو اون از هم جداس ولی خودش باعث شد زندگی 4نفر خراب شه

من،زنش،خودش و بچه بی گناهش که هنوز تو اغوش پدرش نرفته.

از خدا میخووام به زندگیش علاقه پیدا کنه و بچشو بغل بگیره هنوز بچشو بغلش نگرفته...

براش همیشه ارزو خوشبختی میکنم!!!مهسا جان ممنون از وبلاگه قشنگت...

من ی عاشق بودم حاضر بودم از همه چی بخاطره عشقم بگذرم بچه که چیزی نبود

ولی ...

از همه عاشق ها میخوام هیچوقت تصمیم نگیرن

به جایه دوتاشون بزارن خوده طرف برا زندگیش تصمیم بگیره...

درسته نتونستم کامل بگم چون زیاد میشد

 ولی سعی خودمو کردم که اون اتفاق های مهم رو بگم تا برا همه ی عاشقا درس عبرت بشه

 که مشکل رو دوتایی حل کنن نه تنها که اینجوری نشه و چندنفر نابود نشن...


خدانگهدار

 

 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: